بهار مي آيي
بهار مي آيي
بر اسب پاك محبت سوار ميآيي
چه دلنشين و عجب باوقار ميآيي
ميان برف دلم صد بنفشه روييده است
از آن زمان كه شنيدم بهار ميآيي
تمام دلهرهها اشتياق شد آن روز
كه پير گفت تو با ما كنار ميآيي
به پيش پاي تو ياران پياله ميشكنند
شبي كه غرق نگاهي خمار ميآيي
دلم قرار ندارد هلا نسيم سحر
بيا بيا كه تو از شهر يار ميآيي
به سوي نرگس چشمان مانده بر راهم
تو از بلندي يك انتظار ميآيي
نگاه مدّعي انگار خواب بود و نديد
تو را كه وقت سحر چند بار ميآيي
و آخرش كه به سر ميرسد صبوري شهر
ميان كوچه تو با ذوالفقار ميآيي
قاسم صرافان
خدا كند ...
خدا كند اين روزگار نابسامان، كابوسي بيش نباشد. خدا كند ... خدا كند ديگر از اين خواب نحس، بيدار شويم! چشم بماليم، رخي بشوييم تا باورمان شود كه تو هستي...
آقا جان ! ديگر از حرف، خسته ايم... بس كه گفتيم منتظريم، اما حتي روز شمار دلمان را به وقت ديار تو گم كرديم.
گرچه عمري است كه بي تو بودن را سر كرديم بدون گفتن حتي آخي...
اما اگر سنگ هم باشيم، ديگر از فشار حادثه ها ترك برداشتيم.
مرديم بس كه از دل سنگ خود، خارها پرورانديم تا روح تو را بيازارند و خود خار نشديم كه وجود گل آراي تو را حافظ باشيم...
حالا كه ديگر حرفي براي گفتن نمانده، مي خواهم تو خود حرف آخر دلم باشي...
مي خواهم مرا از دست غفلت بخري و در راه خدا آزاد كني...
خيلي مهم است كه نردبان پله آخر داشته باشد. نه؟!
پس تو، پله آخر دلم، براي رسيدن به خدا باش!!!
اهداف وبلاگ: